افسانه

كچل و دختر جادوگر


 

عبدالصالح پاك


 

يكي بود يكي نبود.غير از خدا هيچ كس نبود.

در زمانهاي قديم مردي پسر كچلي داشت. كچل از صبح تا شب توي خانه لم مي‌داد و مي‌خوابيد اگر هم بيرون مي‌رفت و مي‌خواست قاطي ديگران بشود و بازي كند، مردم سر به سرش مي‌گذاشتند و تا مي‌توانستند اورا اذيت مي‌كردند و به باد تمسخر مي‌گرفتند و گاهي هم سر كچلش را مثل طبل مي‌كوبيدند. به همين خاطر كچل از خير بيرون رفتن گذشته و خزيده بود گوشه اتاق و هيچ وقت توي ده آفتابي نمي‌شد.

كچل از بس توي خانه مانده‌ بود، خسته شده بود و دلش لك زده بود براي بازي و تفريح و بيرون رفتن. نمي‌دانست تا كي بايد خودش را توي خانه قايم بكند و دور از چشم ديگران باشد.

پس درد دلش را براي پدر پيرش تعريف كرد. پيرمرد هم به او پيشنهاد كرد كه بهتر است چوپان ده بشود و صبح به صبح گاوهاي مردم را جمع كرده و ببرد به صحرا و دشت و موقع شب برشان گرداند. آن وقت كسي او را نمي‌بيند و او مي‌تواند در صحرا تا دلش بخواهد بماند و بازي بكند.

كچل كه چاره ديگري نداشت، قبول كرد و چوپان ده شد. صبح به صبح قبل از طلوع آفتاب، گاوهارا جمع مي‌كرد و مي‌برد به صحرا و ولشان مي‌كرد تا براي خود بچرند و  خودش هم به تنهايي به بازي و تفريح مشغول مي‌شد. او اين ‌قدر در صحرا مي‌ماند تا شب مي‌شد و آنگاه از تاريكي شب استفاده مي‌كرد و دور از چشم ديگران گاوها را به ده برمي‌گرداند.

يك روز كه كچل در صحرا گاوها را به حال خود رها كرده بود و خودش هم كه دل و دماغ بازي نداشت، گوشه‌اي كز كرده و از تنهايي دلش گرفته بود، ناگهان ديد كه پيرمردي دارد طرفش مي‌آيد.

كچل از اينكه مي ديد بعد از مدتها يك هم صحبت پيدا كرده است خوشحال شد. پيرمرد كچل را ديد و گفت: «چي شده پسرم! چرا غصه مي‌خوري؟»

كچل گفت: « اگر من غصه نخورم كي غصه بخورد؟! مي‌بيني كه يك تار مو در سر ندارم. كله كچل، شده بلاي جانم . به خاطر آن نمي‌توانم توي ده آفتابي شوم. مردم همينكه چشمشان به من افتد، دنبالم راه مي‌افتند و مسخره‌ام مي‌كنند و الم شنگه‌اي راه مي‌اندازند كه بيا و تماشاكن. از اين جهت به ناچار چوپان ده شدم و تك و تنها مانده‌ام.»

پيرمرد گفت اين‌كه غصه خوردن ندارد ! تو تنها مي‌تواني از كچلي رهايي يابي بلكه مي‌تواني با عاقل‌ترين و زرنگ ‌ترين دختر هم ازدواج بكني!»

كچل كه فكر مي‌كرد پيرمرد دستش مي‌اندازد، از حرف او خنده‌اش گرفت و قاه‌قاه ‌خنديد و گفت: «پدرجان، دختر عاقل پيشكش. من اگر از كله كچل خلاص شوم و بتوانم راحت زندگي كنم، هنر كرده‌ام. چون هرچه مي‌كشم از دست اين سر بي‌صاحب مي‌كشم.»

پيرمرد لحظه‌اي به فكر فرو رفت و گفت: «پس من راهي به تو نشان دهم كه هم از دست كله كچل خلاص شوي و هم با دختري عاقل و زرنگ ازدواج كرده، صاحب زن و بچه هم بشوي.»

پيرمرد در ادامه گفت: «اگر به حرفهاي من خوب گوش بدهي. و موبه مو به آن عمل كني، به زودي به تمام آرزوهايت خواهي رسيد و زندگي جديدي را آغاز خواهي كرد.»

كچل كه كنجكاو شده بود، گفت: «اي پيرمرد!  اگر گره مشكلم با گفته‌هاي تو باز بشود، حاضرم با جان و دل به آن گوش بدهم و عمل كنم. تا از اين وضع فلاكت بار خلاصي يابم.»

پيرمرد گفت: «پس خوب گوش كن!»

بعد به كوه بلندي اشاره كرد و گفت: «در پشت آن كوه بلند چشمه‌اي با آب زلال و گوارا جاري است. هر روز سه تا دختر در شكل كبوتر به آن چشمه مي‌آيند و از جلدشان بيرون آمده، وارد چشمه مي‌شوند تا خود را با آب زلال بشويند. وقتي آنها وارد چشمه شدند، تو بايد جلد يكي از آنها را برداري و گوشه‌اي پنهان شوي. آنها بعد از آنكه از چشمه بيرون آمدند، دنبال جلدشان مي‌گردند، در آن موقع تو خودت را نشان مي‌دهي. دختري كه جلدش در دست تو است خواهش مي‌كند كه جلدش را برگرداني و تو مي‌گويي به شرطي جلدت را مي‌دهم كه آرزوهاي مرا براورده كني. دختر فوري قبول مي‌كند كه آرزوهاي تو را برآورده كند. ولي نبايد گول او را بخوري. او بايد به هفت جدش قسم بخورد كه آرزوهاي تو را برآورده كند. چون او يك دختر معمولي نيست، بلكه طلسم شده است و خيلي عاقل و زرنگ است و جادوگري هم بلد است. اگر بتواني به هفت جدش قسمش بدهي طلسم او شكسته مي‌شود و گرنه كارت زار خواهد بود. هنوز پيرمرد حرفش را تمام نكرده بود كه كچل به طرف كوه بلند به راه افتاد. رفت و رفت تا به بالاي كوه رسيد، ديد كه چشمه‌اي زيبا با آب زلال مثل اشك چشم از دل كوه جاري است. فوري به گوشه‌اي رفت و پنهان شد و منتظر كبوتران نشست. انتظار كچل زياد طول نكشيد، سه كبوتر پروازكنان آمدند و در كنار چشمه به زمين نشستند. اين ور را نگاه كردند، كسي را نديدند، آن ور را نگاه كردند، كسي را نديدند وقتي خيالشان راحت شد كه كسي آن اطراف نيست. از جلد كبوتر بيرون آمدند و شدند سه تا دختر كه يكي از ديگري زيباتر بود. بعد با خنده داخل چشمه رفتند. كچل مات و مبهوت مانده بود و توان حركت نداشت. يادش رفته بود كه به چه منظوري آنجا آمده است.

كمي كه گذشت كچل به خود آمد. پس پريد و يكي از جلدها را برداشت و پنهان شد و منتظر دخترها نشست كه كي از چشمه بيرون مي‌آيند.

كمي بعد دخترها بي‌خبر از كچل ، خنده و شوخي كنان از چشمه بيرون آمدند و به طرف جلدشان رفتند، تا دوباره به شكل كبوتردر بيايند و بروند. ولي ديدند كه يكي از جلدها نيست نگران شدند و دوتاي ديگر ترسان ترسان جلدشان را برداشتند و آن را پوشيدند به شكل كبوتر شدند و پرواز كنان رفتند.

دختر سومي كه جلدش گم شده بود، ماند حيران و سرگردان كه چه كنم، چه نكنم كه در همين موقع كچل جلد كبوتر به دست رفت پيش دختر.

دختر وقتي ديد كه جلدش دست كچل است، از او خواهش كرد كه جلدش را به او برگرداند.

كچل گفت: «جلدت را به شرطي به تو مي‌دهم كه آرزوهاي مرا برآورده كني!»

دختر فوري گفت: «هر آرزويي داري بگو تا آن را برآورده كنم.»

كچل گفت: «يكي از اينكه سركچلم را درمان كني، و ديگر اينكه زن من بشوي.»

دختر خنديد و گفت: «باشد!  آرزوهايت را برآورده مي‌كنم. تو فعلاً جلد مرا بده، دارم سرما مي‌خورم.»

كچل نزديك بود جلد را به او بدهد كه يادش آمد دختر هنوز به هفت جدش قسم نخورده است، پس گفت: «اول بايد به هفت جدت قسم بخوري تا آرزوهاي مرا برآورده كني آن وقت جلدت را پس مي‌دهم.»

دختر ديد بد جايي گير كرده است، گفت، «مگر حرفهايم را باور نداري؟»

كچل گفت:«باور دارم ولي دوست دارم قسم بخوري تا بهتر باور كنم.»

دختر كه ديد راه چاره‌اي ندارد، به هفت جدش قسم خورد. قسم خوردن همان و جلدش به خاكستر تبديل شدن همان، و شد دختر عاقل و زرنگي كه ديگر هوس جلد كبوتر و كبوتر شدن از سرش بيرون رفت. كچل هم از كچلي خلاصي يافت و دختر را به عقد خود درآورد و به خانه‌شان آورد.

بعد از چند روز دختر رو به كچل كرد و گفت: «ديگر لازم نيست چوپاني ده را بكني و از صبح تا شب در صحرا آواره باشي من يك سگ شكارچي، يك اسب تندرو و يك تفنگ خوب دارم. آنها را به تو مي‌دهم،  تو با آنها به شكار برو و ارباب خودت باش.»

كچل كه از چوپاني خسته شده بود، قبول كرد و شكارچي شد. يك روز كه كچل براي شكار بيرون رفته بود، پادشاه هم با نوكرانش به شكارگاه آمده بود.

در شكارگاه نوكران پادشان خرگوشي را نشان كرده بودند و به دنبالش مي‌دويدند. خرگوش فراركنان به طرف كچل رفت و كچل هم بي‌معطلي آن را به دام انداخت.

نوكران پادشاه وقتي ديدند كه كچل خرگوش را شكار كرده است، به طرفش رفتند و گفتند كه شكار مال آنها بوده و او حق نداشته آن را شكار كند. حالا بايد آن را پس بدهد!

كچل خرگوش را توي توبره‌اش انداخت و گفت:«اين چه حرفي است كه ميزنيد، شكار، شكار است ديگر. مال من و تو ندارد، شما كه نتوانستيد شكارش كنيد. حالا من شكارش كردم و به هيچ كس هم نمي‌دهم.»

دعواي كچل و نوكران پادشاه كه بالا گرفت، پادشاه با شنيدن سر و صداي آنها، خود را دوان دوان به آنجا رساند و علت دعوا را پرسيد.

كچل ماجرا را از اول تا آخر براي پادشاه تعريف كرد.

پادشاه وقتي اسب سفيد، سگ شكارچي و تفنگ كچل را ديد از خير خرگوش گذشت و به فكر راه چاره‌اي افتاد كه آنها را از دست او بيرون بياورد.

پس رو به كچل كرد و گفت: «اي جوان خرگوش مال خودت، اما يك شرط!»

كچل گفت: «به چه شرطي؟»

پادشاه كه جادوگري هم بلد بود، گفت: «من فردا جايي پنهان مي‌شوم، اگر تو بتواني مرا پيدا كني، تمام وسايل شكارم مال تو. بعد هم تو پنهان مي‌شوي و اگر من هم بتوانم تو را پيدا كنم، تمام وسايل شكارت مال من!»

كچل ناچاراً قبول كرد و با ناراحتي به خانه‌اش برگشت. وقتي زنش علت ناراحتي‌اش را پرسيد، او تمام ماجرا را برايش تعريف كرد. زن كچل هم كه جادوگري سرش مي‌شد، گفت: «اينكه غصه خوردن ندارد. من به تو كمك مي‌كنم كه چطوري پادشاه را پيدا بكني.»

كچل كه فكرش به جايي قد نمي‌داد، گفت: «آخه چطوري؟!»

زن گفت: «فردا كه به قصر پادشاه مي‌روي، يك گله گوسفند و يك قوچ سفيد خواهي ديد. تو كاري به كار گله نداشته باش. مستقيم برو پيش قوچ و رو به او بگو: «اي قبله عالم! پادشاه بزرگ! چرا خودت را به شكل قوچ درآوردي؟ خواهش مي‌كنم زودتر به شكل اولت در بيا كه خيلي دلم برايت تنگ شده است.»

زن ادامه داد گفت: «يادت باشد كه قوچ همان پادشاه است كه طلسم شده. با حرفهاي تو طلسم قوچ شكسته مي‌شود و پادشاه به شكل اولش در مي‌آيد. ولي يادت باشد كه كلمات را درست بگويي. مبادا اشتباه كني و كلمات را جا به جا بگويي.

آنوقت نمي‌تواني طلسم قوچ را بشكني و پادشاه را پيدا كني و مجبور مي‌شوي تمام وسايلت را  تحويل پادشاه بدهي.»


فرداي آن روز كچل براي پيدا كردن پادشاه، به قصر رفت .  همين كه وارد شد ديد كه يك گله گوسقند و يك قوچ سفيد به طرفش مي‌آيند. كچل از ميان گله گوسفند گذشت و پيش قوچ سفيد رفت و رو به او گفت: «اي قبله عالم! پادشاه بزرگ! چرا خودت را به شكل قوچ درآوردي؟ خواهش مي‌كنم زودتر به شكل اولت در بيا كه خيلي دلم برايت تنگ شده است.» هنوز حرف كچل تمام نشده بود كه طلسم قوچ شكسته شد و پادشاه به شكل اولش درآمد.

پادشاه وقتي ديد كه شرط اول را باخته است. تمام وسايل شكارش را به كچل داد و گفت: « حالا نوبت شماست كه پنهان بشوي. تا فردا فرصت داري هر جا كه بخواهي خودت را قايم كني. من فردا مي‌‌‌آيم تا تو را پيدا بكنم.»

فرداي آن روز زن كچل، كچل را به قالي زيبايي تبديل كرد و آن را توي اتاق پهن كرد.

پادشاه براي پيدا كردن كچل به خانه او آمد. زن كچل از او به گرمي استقبال كرد و روي همان قالي نشاند.

پادشاه هرچه به اين ور و آن ور نگاه كرد و وردي زير لب زمزمه كرد، خبري از كچل نشد كه نشد. آخر سر از جايش بلند شد و به گوشه كنار اتاق سرك كشيد ولي باز هم خبري از كچل نبود.

پادشاه وقتي از پيدا كردن كچل نا‌اميد شد. دوباره برگشت و روي همان قالي نشست و رو به زن كچل كرد و گفت: «من شرط دوم را هم باخته‌ام. حالا به شوهرت بگو كه هر كجا پنهان شده است بيرون بيايد.»

پادشاه هنوز حرفش تمام نشده بود كه قالي زيرش كشيده شد و او چند بار در هوا معلق خورد و بعد با سر به كف اتاق افتاد و قالي به كچل تبديل شد.

پادشاه كه خيلي ترسيده بود، پا به فرار گذاشت و به قصرش پناه آورد و هنوز هم كه هنوز است، هر وقت قالي يا فرشي را مي‌بيند از ترس پا به فرار مي‌گذارد.

از آن روز به بعد پادشاهان با ترس و لرز سلطنت مي‌كنند و هر لحظه مي‌ترسند كه زير پايشان خالي شود و تاج و تختشان بر باد برود./ ك.پ