فصلنامه
هنوز سن و
سالي ندارد.
تازه قدم به
پنج سالگي
گذاشته. بهار 1377
تا بهار
1381پنجمين بهار
را دارد تجربه
ميكند.
نرم
نرمك دارد گام
برميدارد و
پيش ميرود.
گاه سكندري ميخورد
امّا باز هم
بلند ميشود و
گامي ديگر و
كامهايي ديگر.
آمدهام
بين دوستان
نشريه. همه
هستند. محمود،
محمد، يعقوب،
ابراهيم،
آمان قليچ، و
من. پنج سال پيش
بود كه كم يا
بيش با همينها
شروع كرده
بوديم. آنچه
همه داشتيم،
خلوص نيت و
اندكي تجربهي
كاري بود. هدف
را مشخص
كرديم؛ كار
فرهنگي، فقط و
فقط، منهاي
همه چيز ديگر.
از اخلاص
هر چه در چنته
داشتيم،
چاشني تجربه
كرديم و آستينها
را زديم بالا.
بسم ا…
گفتيم و بلند
شديم تا كاري
كه تا آن روز
نشده بود،
آغاز نماييم.
گفتيم
ميتوانيم.
گفتيم همه چيز
را تجربه ميكنيم
. گفتيم پيش ميرويم
تا آنجا كه ميتوانيم.
دست
به دست هم
داديم و رفتيم
جلو. رفتيم
جلوتر. گاه
بادي وزيد،
گاه نيز سنگي
جلوي پايمان
غلتيد. اندكي
ايستاديم و
تأمل كرديم.
اندكي به
اندارهي دو
فصل.
براي
برداشتن سنگي
كه جلوي
راهمان فرو
غلتيده بود،
همت، همفكري و
همدلي ميخواستيم
و اين،
چيزهايي بود
كه همه
داشتيم.
نميتوانستيم
به تنهايي سنگها
را برداريم.
بايد همه ميبوديم
و هر كدام از
گوشهاي ميگرفتيم
و بلندش ميكرديم.
بايد ميبوديم
تا نيرو هامان
چند برابر مي
شد. آن وقت سنگ
كه هيچ، صخره
هم اگر بود،
با هم برميداشتيم
از جلوي
راهمان.
آري،
فصلنامهي
ياپراق
پنجمين بهارش
را ميبيند.
نگاه به چهرهي
تك تك آنها كه
در كنارم
هستند،
مياندازم. دلم
خيلي وقت است
ميخواهد
چيزي بگويد.
به گمانم،
واژهاي كه
بتواند آن همه
اخلاص
ويكرنگي،
همبستگي و
تفاهم را بيان
نمايد، در هيچ
قاموسي نيست.
تنها
حرفي كه ميتوانم
بگويم اين
است: «اجرتان
با خدا»
با
عزمي راسخ و
تصميمي قاطع
بلند ميشويم
تا گامي ديگر
برداريم و پيش
برويم.
بحث
هامان به خنده
و شوخي ختم ميشود.
نگاهي دوباره
به چهرهي تك
تك آنها مياندازم
كه مصمم به
پيمودن راه
هستند. از
نگاهشان ميخوانم
كه ميدانند
چه در دلم ميگذرد.
واژه
ها را يكي پس
از ديگري ميكاوم
و از نظر ميگذرانم.